جدول جو
جدول جو

معنی هم آخر - جستجوی لغت در جدول جو

هم آخر
(هََ خُ)
رجوع به هم آخور شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هم عصر
تصویر هم عصر
هم زمان، هم دوره، معاصر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم لخت
تصویر هم لخت
کفش، موزه، چرم کفش، تخت کفش، برای مثال وگر خلاف کنی طمع را و هم بروی / بدرّد ار به مثل آهنین بود هم لخت (کسائی - ۵۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم سفر
تصویر هم سفر
دو یا چند تن که با هم سفر کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غم آور
تصویر غم آور
غم آورنده، آنچه غم بیاورد، غم انگیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم قدر
تصویر هم قدر
معادل و برابر در قدر، مرتبه، قیمت و ارزش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم سخن
تصویر هم سخن
متفق در سخن و گفتگو، هم صحبت، هم کلام، هم زبان، هم آواز
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
آنکه فراهم میکند و مرتب می سازد و ترتیب میدهد. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(هََ)
عدیل. برابر. هم سنگ. معادل. هم وزن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(هََ پِ دَ)
از یک پدر. برادر و خواهر. دو تن که پدرشان یکی است:
مرا بود هم مادر و هم پدر
کنون روزگار وی آمد به سر.
فردوسی.
رسول گفت که با مرگ، خواب هم پدر است
به اختیار مکن خواب اختیار و مخسب.
صائب
لغت نامه دهخدا
(هََ تَ)
دو کس که بریک تخت نشینند. هم نشین، و ظاهراً همسر:
دو صاحب تاج را هم تخت کردند
درگنبد بر ایشان سخت کردند.
نظامی.
، مانند. نظیر:
کو یکی سلطان در این ایوان که او هم تخت توست
کو یکی رستم در این میدان که او همتای تو؟
سنائی
لغت نامه دهخدا
(هََ چِ)
مشابه. همانند. هم شکل:
چو میرد بتی پس به هم چهر اوی
پرستش کنند از پی مهر اوی.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(بُ نَ / نِ)
غم انگیز. آنچه غم آورد. محزن
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ / تُ خُ)
مبتلای قحطی آب و دانه. مقابل چرب آخر. (آنندراج). گذاشته شده بی آب و دانه. (ناظم الاطباء) :
گاودوشای هنر بسکه تهی آخر ماند
خشک پستان شده زآنسان که ندارد نم شیر.
شفائی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هََ وَ)
چون دو کس با هم جنگ کنند هر یک مرد دیگری را هم آورد باشد یعنی همتا وهم کوشش. (برهان). آورد به معنی جنگ است:
هم آورد را دید گردآفرید
که بر سان آتش همی بردمید.
فردوسی.
چه سازیم و درمان این درد چیست
به ایران هم آورد این مرد کیست ؟
فردوسی.
نشست از بر پشت پیل سپید
هم آوردش از بخت شد ناامید.
فردوسی.
کس این پهلوان را هم آورد نیست
همه لشکر او را یکی مرد نیست.
اسدی.
هم آورد او گر بود زنده پیل
کم از قطره باشد بر رود نیل.
نظامی.
- هم آوردجوی، آنکه حریف و هم جنگ خواهد:
به میدان ز خون چون درآورد جوی
میان دو صف شد هم آوردجوی.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(هََ خُرْ)
دو چارپای را گویند که در یک آخور علوفه خورند، به کنایه دودوست صمیمی را گویند به حالت تحقیر و خوار شمردن
لغت نامه دهخدا
تصویری از هم آسا
تصویر هم آسا
همانند شبیه: وکواعب اترابا وکنیزکان هم بلا هم آسا هم زاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم سخن
تصویر هم سخن
یک زبان، همزبان، هم آواز، یکدل، متفق القول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در آخر
تصویر در آخر
در انجام در پایان عاقبت مقابل در آغاز
فرهنگ لغت هوشیار
اسبی که بر همه اسبان مقدم بندند اسب سر طویله، میر آخور رئیس اصطبل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غم آور
تصویر غم آور
آنکه تولید غم کند غم انگیز
فرهنگ لغت هوشیار
یکدیگر: مومنان آیینه همدیگرند این خبر می از پیمبر (صلی الله علیه وآله) آورند. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
چرم زیرکفش وموزه تخت کفش: بشاهراه نیاز اندرون سفر مسگال که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت. وگر خلاف کنی طمع را و هم بروی بدر دار مثل آهنین بود هم لخت. (کسائی)، نوعی پای افزار چرمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم سفر
تصویر هم سفر
رفیق راه، کسی که با دیگری به سفر رود
فرهنگ لغت هوشیار
دو کس که در یک شهر متولد شده در آن نشو و نما یافته اند. توضیح چون هم در کلمات مرکب افاده اشتراک در اسم ما بعد کند. توضیح بدین قیاس همشهر صحیح است و در بیت سوم ذیل از گرشاسب نامه اسدی: که فردوسی طوسی پاک مغز بدادست داد سخنهای نغز بشهنامه گیتی بیاراستست بدان نامه نام نیکو خواستست تو هم شهری او را و هم پیشه ای هم اندرسخن چابک اندیشه ای) میتوان اصل را هم شهر و (ی) پس از آنرا ضمیر دانست یعنی هم شهر او هستی (بقیاس هم پیشه ای) اما در تداول هم شهری مستعمل است و چون شهری صفت (نسبی) است از لحاظ دستور الحاق هم باول آن صحیح وفصیح نیست
فرهنگ لغت هوشیار
دو یا چند کودک که از یک پستان شیر خورده اند برادر یا خواهر رضاعی: ... محمد سلمه برادر هم شیر من است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم عصر
تصویر هم عصر
دو یا چند کس که در یک زمان عهد زندگی کنند، معاصر، همزمان، همدوره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم قدر
تصویر هم قدر
همسنگ، همپایه، همزور در کشتی و زورخانه، هم قوه
فرهنگ لغت هوشیار
دو یا چندتن که بیک کار و شغل اشتغال دارند هم شغل هم پیشه، حریف رقیب: حدیث مدعیان و خیال همکاران همان حکایت زر دوز و بوریا بافست. (حافظ)، حریف کشتی: آری آری هوس کشتی همکار خوش است چارتکبیربرین عالم غدار خوش است. (گل کشتی) یا همکاران. (زردشتی) ایزدان یاور امشاسپندان مثلاایزد ماه ایزد گوش وایزد دارمهمکاران امشاسپند بهمن اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم آخور
تصویر هم آخور
دو دوست صمیمی را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
همصدا، دو چیز که صدایشان هم آهنگ و به موازات یکدیگر بر آید، یا دو کس که با یکدیگر آواز خوانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم کار
تصویر هم کار
((هَ))
هم شغل، حریف، رقیب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از در آخر
تصویر در آخر
در پایان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هم آرش
تصویر هم آرش
هم معنی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هم آورد
تصویر هم آورد
حریف
فرهنگ واژه فارسی سره